مژگان ومرجانه داشتند تو حیاط بازی میکردند
دست مژگان به گلدون خورد و افتاد وشکست
حسابی ترسیده بود
مرجانه! خواهشا به مامان نگو باشه؟!
نگفت اما هر کار و تکلیفی که داشت مینداخت به دوش مژگان
تا میخواست نه بیاره میگفت گلدون که یادته!

تا اینکه دید دیگه حریف نمیشه پیش مامان رفت و اعتراف کرد
مامان گفت خودم پشت پنجره بودم و همه چیزو دیدم وفهمیدمم داره مرجانه ازت سوءاستفاده میکنه خواستم ببینم تا کجا پیش میری؟!
من از شکستن گلدون ناراحت نشدم چون عمدی در کار نبود اما از اینکه گذاشتی راحت مورد سوء استفاده قرار بگیری واقعا ازت ناراحت شدم!

تو زندگی مژگانین یا مرجانه؟!
خدا نکنه مرجانه باشین
در عین حال مژگان بودن هم کمی از مرجانه بودن نداره!!

همه ما یه مرجانه ای داریم که از اشتباهاتمون بهره برداری نادرست بکنه:
(شیطان)
دروغ گفتی میگه اگه میخوای لوت ندم باید دوباره دروغ بگی!!
غفلت کردی اشتباهی مرتکب شدی میگه اگه ادامه ندی رسوات می کنم!
میخوای کار خوب انجام بدی میگه برو بشین سر جات من که میشناسمت خودتم که خودتو میشناسی
تو رو چه به این کارا؟!

در حالی که خدا کنار تمام پنجره های زندگیمون گفتار و رفتارای ما رو بتمامه زیر نظر داشت و نگاهمون میکرد.
مسلما ناراحتی خدا بیش از اشتباهاتمون، از اینه که چرا اشتباه کردیم نرفتیم اعتراف کنیم و تمام.
مگه از خدا مهربونتر و بخشنده ترم هست؟!
چرا ایقدر هی ادامه دادیم؟!
چرا گذاشتیم ازمون سواری بگیرن شیاطین انس وجن؟!
چرا ما که نهایت میبریم همون اول جلوشو نگرفتیم و نمیگیریم؟!

همین الان وقتشه به مرجانه های زندگیتون برای همیشه یه تودهنی جانانه بزنین.
بسم الله


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها